، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

ماجون

همخونه ( قسمت دوازدهم )

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه ( قسمت دوازدهم ) روز بیست و هشتم بهمن ماه بود . خوشحالی زاید الوصف یلدا و فرناز اشک به چشمان نرگس آورد. نرگس عکس یونس را به آنها نشان داد. یلدا پسندید و گفت آخی مثل خودته. همیشه شوهرت رو همینجوری تصور میکردم. انگار از خیلی قبل میشناسمش... فرناز گفت آره. مبارکه. نرگس گفت مرسی. و خندید. یلدا گفت نرگس چه احساسی نسبت بهش داری؟ نرگس سری تکان داد و با چشمهای خجالتزده اش که گویی میخندید گفت والله دقیقا نمیدونم . خب یک آدم جدیده. برام هیجان آوره که باهاش حرف بزنم یا حتی بهش فکر کنم. وق...
31 تير 1395

همخونه ( قسمت یازدهم )

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه ( قسمت یازدهم ) یلدا وقتی چشم باز کرد اتاق پر از نور و گرما بود.آفتاب دلپذیری در آمده و آسمان صاف صاف بود. دوباره چشمش را بست. احساس بدی نداشت. همه چیز را به خاطر داشت. با وجود آن که خیلی دیر خوابیده بود اما احساس میکرد خستگی اش کاملا برطرف شده و از شب گذشته خوشحالتر و امیدوارتر است. دلیلش را به وضوح نمیدانست . شاید بخاطر دیدن رفتار شهاب در آن نیمه شب بود. از اینکه شهاب در آنموقع از شب بخاطر دیدن او تلاش میکرد نور امیدی در دلش افتاده بود. که  حتی فکر نامزد شدن رسمی او هم این نور...
31 تير 1395

همخونه ( قسمت دهم )

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه ( قسمت دهم ) یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد. هر دو با هم از دانشکده خارج شدند. سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشغول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد. سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقف کرد یک لحظه دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی...
31 تير 1395

همخونه (قسمت نهم )

داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت نهم ) بعد از ظهر اولین روز بهمن ماه یلدا بعد از پایان کلاس یک راست به خانه آمد. قرار بود یک مطلب ادبی را به عنوان افتتاحیه ی شب  شعر برای فردای آن روز برگزار میشد آماده کند. برای همین سخت مشغول نوشتن و پاره کردن بود. زنگ در نواخته شد. یلدا همانطور که چشمش به نوشته ی آخری بود از جا برخاست و گوشی آیفون را برداشت و گفت بله. صدای مردانه ای گفت سلام میبخشید با آقای احسانی کار داشتم. آقا شهاب. ایشون تشریف ندارند. ببخشید خانم من یکی از دوستان آقا شهابم اگه ممکنه چند لحظه تشریف بیارید . من یک بسته براش...
31 تير 1395

رمان هم خونه قسمت هشتم

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت هشتم ) صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانه خوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بود. مش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کرد و  بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و  خندید. یلدا ش...
31 تير 1395

رمان هم خونه قست هفتم

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت هفتم ) کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلام پهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی. هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندو خنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمای...
31 تير 1395

رمان هم خونه قسمت ششم

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت ششم ) ساعتي از رقتن شهاب گذشته بود يلدا هنوز روي تختخواب دراز كشيده بود و حال عجيبي داشت به نقطه ي نامعلومي روي سقف خيره شده بود و به شهاب فكر مي كرد به نظرش بسيار مغرورتر گستاخ تر و بدتر از آن چيزي بود كه فكرش را مي كرد كلافه بود احساسات خوبي نداشت آيا تحقير شده بود؟ آيا جوابي در خور رفتار شهاب به او داده بود؟ دلش مي خواست بداند شهاب چه فكر مي كند آيا او هم ار جواب يلدا رنجيده يا نه اصلا برايش مهم نبود؟! يلدا با خود گفت: يعني چي شد؟تموم شد؟ حتما به حاج رضا گفته م...
31 تير 1395

رمانهم خونه قسمت پنجم

  ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت پنجم ) - بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسايمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وايستاده! فكر كنم مامانش برامون آش آورده! فرناز گفت :" بابا اين آش خوردن داره، برو بگير!" نرگس گفت: " مي شه ببينيمش؟!" - آره از پنجره، فقط تابلو نشين ها! فرناز گفت:"تو برو ، اون با من!" يلدا پله ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد و سلام و عليك كنان آش را گرفت . پسر همسايه هم چنان ايستاده بود و نگاهش مي كرد. زن همسايه كه گويي براي خريد به م...
31 تير 1395

رمان هم خونه قسمت چهارم

ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی     همخونه (قسمت چهارم ) يلدا لباس پوشيده و آماده بود. شادي و هيجان خاصي داشت. دوست داشت زود تر بيرون باشد. حس مي كرد ديگر تحمل نفس كشيدن در خانه را ندارد.آن دو سه روز برايش خيلي طولاني و سخت گذشته بود. با خوشحالي خودش را در آينه تماشا كردو مثلهميشه لبخندي زد و خانه را ترك كرد. هم زمان با باز كردن در و بيرون آمدن يلدا پسر همسايه رو برو  كه يلدا او را قبلا از پنجرهاتاقش ديده بود، در را باز كرد و بيرون آمد. به محض ديدن يلدا ابرو هارا بالا انداخت و لبخندي آشنا زد. يلدا بدون اهميت به ا...
31 تير 1395

رمان هم خونه قسمت سوم

    ღ دنیای رمان ღ داستان ... رمان ... رمان های زیبا ... رمان های عاشقانه ... رمان های جذاب و خواندنی         همخونه (قسمت سوم ) شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا کهتلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگشگزارش داده بود، حالا احساس بهتریداشت. از آنها خواسته بود تا فردا برایمراسم عقدر در کنار او باشند، وقتیبه فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجودشرا فرار میگرفت. حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواستحالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال ...
31 تير 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ماجون می باشد